یادش بخیراولین باری که می خواستم برم جبهه بودکلاس اول راهنمایی بودم در روستای سیبلی آستارا استان گیلان چندنفرهم ازدوستان که البته آنها دبیرستانی بودندقصد داشتندبیایندجبهه روزاعزام که داشتیم سواراتوبوس می شدیم منصرف شدندبهرحال بهانه درآوردندبعدازنمازمغرب وعشاحرکت کردیم مردم باسلام وصلوات ودوداسپندمارابدرقه کردندواقعایادش بخیرچه صفایی چه همدلی وچه دلهای الهی ملت داشتندصبح بودرسیدیم پادگان آموزشی انزلی تقسیم شدیم هرکس بادوستانش دریکی ازاتاق هامستقرمی شدندمن هم بادوستانم دریکی اتاق هامستقرشدیم دوستی داشتم ........ بعداز 40روزآموزش(البته قبلش سه آموزش دیده ایم)رفتیم منطقه آماده شدیم برای عملیات مقدماتی خدارحمت کنه شهید....و شهدای بسیجی و پاسدار سپاه گیلان را ..
یاد دوستان همرزم ایرج بچه لوندویل ،بسیجی جانباز کورش پور حسن ، بسیجی همیشه حاضر در جبهه منوچهردیدبان.. وقتی حالا می بینم ایرج با آن عشق علاقه در جبهه ..الان هم دارد کارگری می کند با ماهها جبهه و شجاعت و... یا منوچهر دیدبان بسیجی بچه سیبلی آستارا که همیشه در حبهه بود و عاشق جبهه که با اینکه در منطقه عملیاتی جانباز شد و پایش ناقش شد هنوز هم جانباز ی را نگرفته و شل است .. اما با افتخار در بسیج باز هم فعالیت می کند ..زندگی اش را با کارگری با صدف زدن امرار معاش می کند... یادش بخیر قهرمان بسیجی کورش پور حسن که خدایی دل نترس داشت ...در موعود عراق این بزرگوار با من بدستور فرمانده لشکر ایستاد..می گفت مهدی نترس تا آخر باید بمانیم تا رزمندگان عقب نشینی کنند و اگر نبود ایستادگی کورش این دلاور مرد بسیجی آستارا و دوستان بسیجی که همگی شهید شدند و هنوز مفقود الاثر هستند ..دشمن لشکر شمال را نابود می کرد ..ما چند نفر در حط مقدم در ماعود عراق ماندیم دشمن فکر می کرد چند لشکر در خط مقدم است ....خدای من 14 یا 15 ساله بودم یک مقدار می ترسم از شهادت نخیر فقط می ترسیدم اسیر شوم ....حاضر بودم شهید بشوم اما تسلیم نشوم..به کورش گفتم کورش جان اگر گلوله ما تمام شد من یک تیر خلاص بخودم می زنم اما اسری نمی شوم ..این بسیجی دلاور می گفت مهدی ..ما شهید می شویم یا به عقب می رویم..با این کار هزاران رزمنده را نجات دادیم و رزمندگان بعداز عقب نشنی دیگر نمی گذرند دشمن دیگر جلوتر برود...بعداز ساعتها فرمانده لشکر دستور عقب نشنینی تیم ما را داد ...با اینکه من پیک لشکر وفرمانده تیم بودم اما عملا این بسیجی دلاور کورش بود که بما روحیه می داد و فرماندهی می کرد از اینکه من از وی کوچکتر بودم ناراحت نبود... خلاصه با با خودرو نظامی عقبه برگشتم من و کورش و چهار نفر دیگر برگشتم که همگی ترکش و موج انفجار خورده بودیم.. نزدیکی های قرار گاه خودی ها بودیم که دو خمپاره دشمن به خودرو نظامی ما خود ... کورش و من به بیرون خودرو پرتاب شدیم .. کورش کلا براثر ترکش و موج انفجار به مغزش بیهوش کامل شد و من هم که نمیه هوش بودم .. بعداز خمپاره دوم که نزدیک ما منفجر شد ..بکلی بیهوش شدم ... خودم را در بیمارستان شهدای تبریز دیدم...
لازم به توضیح است بسیجی کورش پورحسن هم محلی من قد بلندی و جثه بلندی داشت و شجاعت بی حدی داشت که بسیجان بخاطر تیراندازی و شجاعت وی ..وی را سرهنگ صدا می کردندو..قبل از من هم در جبهه شیمیایی شده بود مدتی بستری شده بود دوباره به جبهه آمده بود.. این بسیجی بزرگوار با اینکه جانباز موج گرفته و ترکش و تیر مستقیم دشمن بود ..جانباز شیمایی بود.. الان که می بینم وی بدون صورت سانحه شیمایی فقط جانباز موج گرفته و تیر است ... بشدت دچار جانبازی شیمایی شده است ..ناراحت می شوم..با خود می گویم کورش چرا دنبال صورت سانحه نرفتید.. بعدا با خود می گویم بابا آن زمان کی دنبال صورت سانحه بود تا کورش باشد...در جلوی چشم خود می بینم کورش دارد پر پر می شود....و دیگر بسیجان کسی حال ایشان را نمی پرسد و حتی خیلی از یاد بردنند امثال منوچهر و ایرج و کورش ماهها در سن نوجوانی در جبهه بودند.....
...بگذاریم ازاینکه بزدلانی برای توجیه ترس ازجبهه پرچم ملاک حال افراداست راعلم کردند وای کاش ملاک حال افرادهم زبان داشت تاخائن راازخدمت گذارمشخص می کرد و افرادی که در سال 1359 در مدرسه ما را به تیر برق می بستند و می گفتند انقلاب عوض شد شما را از این تیر برق آویزان می کنیم ..آنها را امروز بعنوان بسیجی با لوح تقدیر و.. رتبه و... می شناسند اما کسی از کورش ، منوچهر ، ایرج و پدر جانباز 65 درصدش شهیدم ... بعنوان بسیجی یاد نمی کند ...
اما خط اما امام و رهبر است .. باز با اینکه فعال بسیج نیستم اما با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس وفادار به انقلاب هستیم..
خاطرات بسیجی دانش آموز جانباز هشت سال دفاع مقدس (66 تا 67) مهدی اسدی دارستانی